چهارشنبه 87 آذر 6 , ساعت 10:0 صبح
اگر بهارمی دانست،
برایم غنچةسرخ گلی را می شکوفانید
که با آن خیر مقدم گویمت
اما نمی دانست
گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روز بهاری است!
- و شاید من خودم هم این چنین بودم ! –
پذیرایت شدم ، با بوسه و لبخند
تنت چون دیدگانت سرد
و احساس گریزی بی امان در چشم تو پیدا.
غروری سهمگین و وحشت آور بود،
که از چشم تو می بارید
و من با خویشتن گفتم:
« چگونه این غرور شرمگین را بوسه باید داد؟! »
- که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت بود -
« تو را من دوست می دارم ! »
و با این جمله دیوار غرورم را شکستم من.
تمام داستان این بود.
« تو را من دوست می دارم))
توهم … آیا … مرا … »
اما …
سؤالم چشم در راه جوابت ماند...
و تنها پاسخ محسوس تو آندم سکوتت بود ؛
سکوتی سخت وحشت زا،
که من خود را در آن بازیچه دست تو می دیدم
ولی جرأت به خود دادم
و یکبار دگر - آرامتر اما -
زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم
و با شرم از غرور خویشتن گفتم:
« تو را من دوست می دارم،
تو هم ... آیا ... ؟!»
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]